یار دل برداشت وز رنج دل ما غم نداشت
زهره ام کرد آب و تیمار من در هم نداشت
گریه ها کردم که خون شد سنگ خارا را جگر
سنگدل یارم که چشمش قطره زان نم نداشت
ماجرای درد خود بر روی او صد بار پیش
یک به یک گفتیم و او را ذره ای زان غم نداشت
دی برون رفتم فغانها کردم و بگریستم
بود او در خواب مستی و غم عالم نداشت
دوش بیخود بوده ام در بستر غم تا به چاشت
همچنان می سوخت شمع و دیده من دم نداشت
ای که گویی خوشدلی، یارب، همین در عهد ما
گشت پنهان یا کسی خود از بنی آدم نداشت
صبر خود یکبارگی زانگونه از ما برگذشت
هیچ گه گویی که با ما آشنایی هم نداشت
دیر زی، ای عشق کز اقبال تو پاینده بود
این متاع انده و غم، هیچ چیزی کم نداشت
این دل خسرو که از عشق جوانان پخته شد
همچنان خون ماند کز شیرین لبی مرهم نداشت